حسهای زیادی بود که باید زندگی میکردم ،با تو زیر باران در پاییز قدم میزدم شاید چشمانمان را به هم گره میزدیم و با نگاه تو من نفس میکشیدم اما میبینی من تنها با خودم کنار خودم قدم میزنم نگاه میکنم زیر آسمون این شهر در خیابانها عمیق نفس میکشم که شاید نفسهای تو را نفس بکشم تو همیشه با منی و این هم دردناکه و هم شیرین دردناک چون لمست نمیکنم ،بغلت نمیکنم شیرین چون من فصل آخر داستان زندگیمو با تو نوشتم میدونم نمیدونی وقتی آدم اون قسمت خالی ذهنشو پر میکنه دیگه منبع
درباره این سایت